سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

قاصدک و ملخ

  سانای من،از بچگی هر وقت قاصدک می دیدی فوری برمی داشتی فوت می کردی اون وقتا بابات کارش قزوین بود ،می گفتی برو پیش بابا .بعضی وقتا هم می گفتی مامان این قاصدک از طرف بابا اومده . این عکس هم مال تابستانه ،کنار گلدون بامبوها این قاصدک را پیداکردی .در تراس که باز می مونه همه چی میاد داخل خونه از گردو خاک گرفته تا ملخ . آره یه بار هم ملخ اومده بود. نامحرم ها نگاه نکنند . شاید می خواستم برم حموم لباس تنم نبوده یا شاید داشتم لباسامو عوض می کردم  !!   این ملخ گیری هم مردادماهه همون موقع که آبله مرغان گرفته بودی،  لکه های آبله روی صورتت ودستت معلومه . بابات تو رو می خواد شجاع ب...
8 آبان 1390

من از آمپول نمی ترسم

  سانای گلم،چند شب پیش  تب داشتی توی خواب ناله می کردی وسرفه هم می کردی از خواب بیدارت کردیم در عالم خواب و بیداری  استامینوفن ودیفن هیدرامین دادیم خوردی قرار شد فردا عصر بابات که اومد بریم دکتر . بعداز شام رفتیم خونه علی وزهرا کوچولو .صدرا اینا هم اونجا بودن بهت خوش گذشت با صدرا بازی کردی با علی هم ماشین سواری ،توب بازی ونقاشی کشیدین موقع برگشتن می خواستیم بریم دکتر گفتی اول باید پارک بریم بعد دکتر .بابات هم که هیچ وقت در مقابل خواسته های تو نمی تونه مقاومت کنه رفتین  پارک. ما هم (من،آقاجان،مادر بزرگ ) توی ماشین نشستیم .ماشالله بابات خیلی باحوصله هست  از سر کار که برمی گرده کلی باهات بازی می کنه من...
7 آبان 1390

چند عکس از گذشته

  سانای جان بابات یه هارد اکسترنال داره که اطلاعاتش  زیاد مرتب نیست من هر از گاهی که وقت کنم فایلهاشو دسته بندی می کنم چند روز پیش هنگام مرتب سازی، این عکس های تو رو پیدا کردم بابات زمانی که قزوین بود روی عکسات کار کرده بود ولی من تا حال ندیده بودم البته بعضی هاشو  من قبلا توی وبلاگت گذاشتم  ممکنه تکراری باشن ولی به پاس زحمات بابای مهربونت توی  یه پست قرار می دم دستت درد نکنه بابای مهربون ...
3 آبان 1390

اسباب بازیها

  قفسه کمد-  ماشین های سانای(چند تا دیگه خونه بابا بهروزه ) عزیزم اون تفنک مشکیه مال بابات بوده که الان بهت داده. موبایل بیسیم دار مال خاله جون بوده بهت داده عزیزم وقتی پلیس بازی می کنی  ماشین پلیس ، اون دستبند که روی ماشین پلیسه ، بی سیم وسه تفنگ برا خودت ،بابات ودریا برمی داری وبازی می کنی وبه دست خلافکار ها دستبند می زنی . ماشین صورتی بزرگه رو مامان آیناز برات خریده بقیه را یا بابات خریده یا از لپ لپ و سک سک در اومده. آخه قبلا بابات خیلی سک سک می خرید روزی میشد که سه یا چهار سک سک می خرید ومن هم دعوا می کردم می گفت به یه بار شاد شدنش می ارزه  . یه قفسه حیوون از ایناهم خر...
1 آبان 1390

یه روز

  عزیز مامان هفت ونیم صبح از خواب بیدار شدی وبا صدای بلند صدام زدی جوابتو دادم شروع کردی به دعوا که چرا لحاف کشیدی روی من ؟مگه نگفتم لحاف نکش . چرا در تراس را بستی ؟زود باش باز کن .    مدتی هست عادت کردی شبها  بدون لباس خواب می خوابی واجازه نمی دی پتو یا لحاف روت بکشم باید در تراس را هم باز بزاریم . دو سه روزه هوا سرد شده شبها در رو می بندیم بخصوص هم دیشب بارون وتگرگ شدیدی اومد اون موقع توی حموم داخل تشت بازی می کردی از روشنایی حموم که بیرون مشخصه رعد وبرق رو دیده بودی من تو آشپزخونه بودم ومتوجه نبودم وتو صدام زدی وگفتی که رعد وبرق می زنه می خواد بارون بیاید بازهم چیزی متوجه نشدم برگشتم آشپزخونه که بابات...
4 شهريور 1390